هیئت یابن طه (عج) شهرستان رشت
هیئت یابن طه (عج) شهرستان رشت

هیئت یابن طه (عج) شهرستان رشت

فرهنگی ،اجتماعی

شعر یا دل نوشته در مورد امام عصر (عج)



مولای من وقت آمدنت دیر شد بـیــا

این دل در انتظار تـو پیـر شد بـیـــــا

دیدم به خواب امدی از جاده های دور

گفتم دلم ؛ خواب تو تعبیر شد بـیـــــــا

این جمعه هم گذشت ، ولیکن نیامدی

آیات غربتم همه تفسیر شد بـیـــــــــا

گفتی که پاک کن دلت ازهرچه غیر ماست

قلبم به احترام تو تطهیر شد بـیــــــــا

هر شب به یاد خال لبت گریه می کنم

عکست میان آینه تصویر شد بـیــــــــا

در دفترم به یاد تو نرگس کشیده ام

نرگس هم از فراق تو دلگیر شد بـیــا



 

صبر و قرار من به سر آمده

زود بیا وقت سحر آمده

گو چه کنم از غم هجران تو

از همه کس جز تو خبر آمده

بس زغمت گریه کنم روز و شب

چشم من از کاسه به در آمده

چون شده ام در صف دیوانگان

لیلی و مجنون به نظر آمده

کی شود این مژده ز تو بشنوم

یوسف گمگشته ز در آمده

بهر خدا و دل کاشف بیا

وقـت رهـائی بشـر آمده


دهید مژده به یاران که یار می آید

قرار گیتی چشم انتظار می آید

کلید صبح به دست و سرود عشق به لب

ز انتهای شب آن شهسوار می آید

ز تنگنای خیالم گذشته است و کنون

به پهندشت دلم آشکار می آید

طلسم کین به سرانگشت مهر می شکند

بشیر دوستی پایدار می آید

سخای اوست که از چشمه زار می جوشد

شمیم اوست که از لاله زار می آید

به جلوه ای که از او دیده آفتاب، چنین

به جیب برده سر و شرمسار می آید

جهان برای تماشا به پای می خیزد

به پایبوسی او روزگار می آید

دریغ! کز غم خوبان گرفته است دلش

چو لاله ملتهب و داغدار می آید

فاطمه راکعی

 

صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد

بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی تو می گویند تعطیل است کار عشقبازی

عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

جغد بر ویرانه می خواند به انکار تو، اما

خاک این ویرانه ها بویی از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد

عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد

روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم

ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد

در هوای عاشقان پر می کشد با بیقراری

آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید

آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد


 

ای زنده دلان ظهور نزدیک است

هنگام ظهور نور نزدیک است

 

آن ماه به چاه رفته باز آید

قائم به اقامه نماز آید

او کیست همان که عدل میزان است

کوبنده کل دین ستیزان است

او کیست همانکه سخت می تازد

تاکفر نفاق را براندازد

ای امت سر فراز مرگ آگاه

خون خواه حسین میرسد از راه

 

مهدی نظری به ما عنایت کن

مارا به صراط خود هدایت کن

ای مرهم زخم بال جانبازان

در هم شکننده زبان بازان

 

از ذکر لب تو کام میگیرم

با یاد تو التیام می گیرم

مهدی اگر از منتظرانت بودیم

چون دیده نرگس نگرانت بودیم

با این همه رو سیاهی و سنگ دلی

ای کاش که از همسفرانت بودیم

استاد محمد رضا آغاسی(روحش شاد)

ای تیر نگاهت به دل زار کجایی

ای روی گلت شمع شب تار کجایی

آرام و قرار دل بی تاب و شکیبم

آرام وقرار دل بی تاب کجایی

گویم به که مانی که خلایق بشناسند

در مشکل من فاطمه رخسار کجایی

هر جا که تو هستی دل حسرت زده آنجاست

خود گو به من خسته گو ای یار کجایی


   

کی شود بینم رخ ماه دل آرای ترا

تا کشم بر دیدگان خاک کف پای ترا

سر به بالین با امید دیدن رویت نهم

تا مگر در خواب بینم روی زیبا ترا

گاهگاهی گر شوم بیدار اندر نیمه شب

از خدا پیوسته بنمایم تمنای ترا

زخم ها دارم به دل از داغ هجران رخت

کی شود شامل شوم لطف و تسلای ترا

از خدا خواهم فزون گرداند از لطف و کرم

بر دل مسکین من مهرو و تولای ترا

با دلی سوزان براهت منتظر بنشسته ام

تا خدا قسمت کند روزی تماشای ترا


 

مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز

چشم در راه تو، صاحب نظرانند هنوز

لاله‏ها، شعله کش از سینه داغند به دشت

در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز

از سراپرده غیبت خبرى باز فرست

که خبر یافتگان، بى خبرانند هنوز!

آتشى را بزن آبى به رخ سوختگان

که صدف سوز جهان، بدگهرانند هنوز

پرده‏بردار! که بیگانه نبیند آن روى

غافل از آینه، این بى‏بصرانند هنوز!

رهروان در سفر بادیه، حیران تواند

با تو آن عهد که بستند، برآنند هنوز

ذرّه‏ها در طلب طلعت رویت، با مهر

همچنان تاخته چون نوسفرانند هنوز

سحرآموختگانند، که با رایت صبح

مشعل افروز شب بى‏سحرانند هنوز

طاقت از دست شد، اى مردمک دیده! دمى

پرده بگشاى! که مردم نگرانند هنوز


 

ای نگاهت دوای هـــــر دردی

آرزو می کنم که بـــــــرگردی

کاش من باخبر شـــوم روزی

لحظه ای بر دلم گــــذر کردی

زنده ام من به عشق دیدارت

بسته جانم به روی زیبــــایت

منتـــــظر مانده چشم گریانم

پس کجایی؟ دلم به قربــانت

مثل مهتاب و آسمان هستی

آفتابی ، تو مهربـــان هستی

با تو معنای عشق کامل شد

یار و مولای عاشقان هستی

جمعه ها دل که بیقرارت شد

تا سحر چشم انتـــظارت شد

اشکها ریختم شبـــــــانگاهان

چون امیدم به نوبــــهارت شد

ای که بر درد و غم دوا هستی

نور عشقی و با وفـــا هستی

بی تو طاقت ندارد این دل بیا

صبر تا کی کنم؟ کجا هستی؟

ای دل شیدای ما گرم تمنای تو

کی شود آخر عیان طلعت زیبای تو

گرچه نهانی ز چشم دل نبود ناامید

می‎رسد آخر به هم چشم من و پای تو


زاده نرگس تویی دیده چو نرگس به ره

مانده که بیند مگر لاله حمرای تو

تیره بماند جهان نور نتابد ز شرق

تا ندهد روشنی روی دلارای تو


این همه نو دولتان غره به جاه و جلال

کاش کند جلوه‎ای غره‎ی غرای تو

باش که فرعونیان غرق ستم ناگهان

خیره شود چشمشان از ید بیضای تو

از بشر بت‎پرست جد تو بتها شکست

بت شکن آخرست همت والای تو

گوش بشر پر شده‎ست از رجز این وآن

بار خدایا به گوش کی رسد آوای تو

سوخت ضعیف از ستم پای بنه در میان

تا بکشد انتقام دست توانای تو

نور خدایی چرا روی نهان می‎کنی

کس نکند جز خدای حل معمای تو؟

شه صفتان را کنون تصفیه‎ای در خورست

وین نکند جز به حق طبع مصفای تو

ظلم به شرق و به غرب چون به نهایت رسید

عدل پدید آورد منطق شیوای تو


گو همه دجال باش روی زمین کز فلک

هم قدم موکبت هست مسیحای تو

دفتر ایام را معنی و لفظی نبود

هر ورقش گر نداشت پر تو امضای تو

نیمه شعبان بود روز امید بشر

شادی امروز ماست نهضت فردای تو

  ناظرزاده کرمانی


 

بیا که صبر برایم چه خوب معنا شد

در انتظار ظهورت دلم شکیبا شد

تمام دفترعمرم سیاه شد اما

امید دیدن رویت دوباره پیدا شد

چه جمعه ها که گذشت و نیآمدی آخر

دعای منتظرانت حدیث شبها شد

چکیده قطره اشکی زدیدگان زان پس

فضای سبز نیایش پر از تمنا شد

حصار یأس چه زیبا شکست با یادت

ولی چگونه بگویم که عقده ها وا شد

هنوز مانده به دل آرزوی دیدارت

بیا بیا که بهارم خزان غمها شد


 

با وعده های پوچ دلم وا نمی شود

این درد جز به مرگ، مداوا نمی شود

غم میزبان ماست به هر جا که می رویم

این قدر غم به سینه ما جا نمی شود

دیوارها بلندتر از قامت من است

آیا دری به روی زمین وا نمی شود؟

از هر طرف به غارت ما دست می برند

مرهم کسی به زخم دل ما نمی شود

پیوسته سنگ می خورم و دم نمی زنم

اما کسی در آینه پیدا نمی شود

شب را به پای صبح بیافکن که دیر شد

جان بر لبیم و روز مبادا نمی شود

در سایه شماست که حق راست می شود

دنیای بی ظهور که زیبا نمی شود

  علی خیری

 

  تو آن عاشق ترین مردی که در تاریخ می گویند

تو آن انسان نایابی که با فانوس می جویند

تمام باغ ها در فصل لب های تو می خندند

تمام ابرها در شط چشمان تو می مویند

قناری های عاشق از گلوگاه تو می خوانند

و قمری های سالک کو به کو راه تو می پویند

تو آن رود زلالی صاف و روشن از ازل جاری

که پاکی های عالم دست و رو را در تو می شویند

به شوقسجده ات هفت آسمان خم می شود در خاک

به نام نامی ات خورشید ها از خاک می رویند

تو تمثال تمام غنچه های بی ریا هستی

که تصویر تو را عشاق در آیینه می بویند

تمام موج ها در حلقه یاد تو می چرخند

تمام بادها نام تو را سرگرم هوهویند

   

بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد

دعا کبوتر عشق است، بال و پر دارد

بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب

که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد

بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا

ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد

بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز

که آخرین گل سرخ از دلت خبر دارد


جـمـعــه ‎هـا طـبـع مـن احــســاس تـغزل دارد

نـاخـودآگـاه بـه سـمـت تـو تـمایل دارد

بـی تـو چـنـدیـسـت کـه در کـار زمیـن حـیرانم

مـانـده‎ام بـی تـو چرا باغچه‎ام گل دارد

شـایـد ایـن بـاغـچـه ده قـرن بـه استـقـبـالــت

فـرش گـسترده و در دست گلایل دارد

تـا بـه کـی یـکسـره یـکریـز نباشی شب و روز

مـاه، مـخـفـی شدنـش نیز تعادل دارد

کودکی فـال فروش است و به عشقت هر روز

می‎خـرم از پـسرک هـر چـه تفال دارد

یـازده پــله زمــیــن رفــت بـــه سـمت ملکـوت

یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد

هیچ سنگـی نـشود سـنـگ صـبـورت، تـنـهــا

تـکـیــه بـر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد

   

افسوس که عمری پی اغیار دویدیم

از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم

سرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیم

جزحسرت و اندوه متاعی نخریدیم

بس سعی نمودیم که ببینیم رخ دوست

جانها به لب آمد رخ دلدارندیدیم

ای بسته به زنجیرتو دل های محبان

رحمی که دراین بادیه بس رنج کشیدیم

رخسارتودر پرده نهان است، عیان است

بر هرچه نگه کردیم رخسارتو دیدیم

تا رشته ی طاعت به تو پیوست نمودیم

هر رشته که برغیرتوبستیم بریدیم

ای حجت حق پرده ز رخسار بر افکن

کز هجر تو ما پیرهن صبر دریدیم

شمشیرکجت راست کند قامت دین را

هم قامت ما راکه زهجر تو خمیدیم

شاها ز فقیران درت روی مگردان

بر درگهت افتاده به صد گونه امیدیم


   

آقا نگاهت جای آهو هاست، می دانم

دستان پاکت مثل من تنهاست، می دانم

آقا دلت در هیچ ظرفی جا نمی گیرد

جای دل تو وسعت دریاست ، می دانم

می آیی و با دستهایت پاک خواهی کرد

اشکی که روی گونه مان پیداست ، می دانم

برگشتنت در قلب های مرده مردم

همرنگ طوفانی ترین دریاست ، می دانم

جای سرانگشتان پر نورت در این ظلمت

مانند رد باد بر شنهاست ، می دانم

در باور کوتاه این مردم نمی گنجد

وقتی بیایی اول دعواست ، می دانم

ای کاش برگردی که بعد از این همه دوری

یک بار حس بودنت زیباست ، می دانم

آقا اگر تو برنمی گردی دلیل آن

در چشمهای پر گناه ماست ، می دانم

کی باز میگردی ، برایم بودن با تو

زیباترین آرامش دنیاست ، می دانم

تو باز می گردی اگر امروز نه ، فردا

از آتشی که در دلم پیداست ، می دانم

   

دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست

گرش تو یار نباشی، جهان به کارش نیست

چنان ز لذت دریا پُرست کشتی ما

که بیم ورطه و اندیشه کنارش نیست‏

کسی به سان صدف وا کند دهان نیاز

که نازنین گهری چون تو، در کنارش نیست

خیال دوست، گل افشانِ اشکِ من دیدست‏

هزار شکر که این دیده، شرمسارش نیست

نه من ز حلقه دیوانگان عشقم و بس

کدام سلسله دیدی که بی‌قرارش نیست؟

سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست

سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست‏

ز تشنه کامیِ خود آب می‌خورد دل من

‏کویر سوخته جان، منت بهارش نیست

هوشنگ ابتهاج


 

«عریضه کاری»

شبی که پنجره ام رو به آسمان وا بود

میـان سهلـه قلبـم دوبـاره غـوغـا بود

صدای ترکعُِ تسجد صـدای حیـن تقـوم

میـان زمـزمـه هـا مثـل روز پیــدا بود

درست مثل تمـامـی جمعـه ها آن شب

فــراز نـدبه مـن ذکـــر أیــن أبنــا بود

کنــار دامــن سجـــاده مهزیـارانــــه

دلـــم نشستـــه،وَ در انتظـار آقـا بود

امیــد آخــر بیتوتـه هـای آن شب ها

قسم به ریشـه چادر نماز زهرا بود

فضای روشن آن شام یادگاری شد

تمـام صفحه قلبم عریضه کاری شد

عریضـه های دلم را غبار خواهد برد

خـزان فاصلـه هـا را بهــار خواهد برد

مرا به خیمه خود حضرت امام زمان

درست چون پسـر مهزیـار خواهد برد

نسیم نفحه پیراهنـی زیوسف را

برای مردم چشم انتظار خواهد برد

خدا یکی زهمین جمعه های سرگردان

نمونه خط خودش را به کار خواهد برد

همان که آید و تا کوچه بنی هاشم

به روی شانه خود ذوالفقـار خواهد برد

بدون بودن او مثل آه سردم من

برای آمدنش روضه نذر کردم من

بیا امام زمان تازه کن جگرها را

به آسمان برسـان مـا شکستـه پرهـا را

بیا مگر به نماز شبت ببینم من

شکـوه نـافلـه های پیامبرها را

بیـا تو حضرت داوود مسجد کوفه

بخوان به نام خدا خیره کن نظـرها را

بـرای دیـدن الله اکبــرت آقـا

شکسته مسجد سهله تمام درها را

بیا به خاطر زینب که دید نامردان

گرفته اند به بازی نیزه سرها را

سـلام آرزوی مسجدالحـرام آقا

بیـا بگو أناصمصام الأنتقام آقا

دلـی که خانه تقوا وَبا خدا باشد

مگرکه مـی شود از صاحبـش جدا باشد

کسی درون خودش جا نمی دهد حتـی

اگر به وسعت دنیا هنوز جا باشد

دلی که آینـه اش می شـود غبار آلود

چـه بهتـر است نباشد اگر بنا باشد

که با حضورخودش این دل تَرَک خورده

زمـان دیـدن آقـا وَبـال ماباشد

خدا کندکه بمانم وَ با امام زمان

قـرار دیدنمـان شهـرکربلا باشد

من«عارفم»که پر از آه سرد و دردم من

برای آمدنش روضه نذر کردم من

برگرفته از وب: خلسه ی خیال


 

ای طبیبا بسر بستر بیمار بیا

بهر دلداری دلسوخته زار بیا

تو که دل را به نگاهی بربودی

زکفم بپرستاری بیمار دل افکار بیا

آتش هجر تو سوزانده همه هستی

من به تسلای دل و جان شرربار بیا

اشک هجر است که از دیده من می بارد

بهر غمخواری این چشم گهر بار بیا

دل من خون شد و از دیده برون می ریزد

به تماشای دل و دیده خون بار بیا

یوسف فاطمه (ع) بین منتظران منتظرند

پرده بردار ز رخ بر سر بازار بیا

 

چه خوشست مـن بمیرم به ره ولای مهدی

سر و جـان بـها ندارد که کنم فدای مهدی

همه نقد هستی خود بدهم به صاحب جان

کـه یکـی دقـیقه بینم رخ دلگشای مهدی

نه هوای کعبه دارم نه صفا و مروه خـواهـم

که ندارد این مکان‎ها به خدا صفای مهدی

چـه کـنم چـه چـاره سازم کـه دل رمـیده من

نـکـنـد هـوای دیگر به جز از هـوای مهدی

من دل‎شکسته هر دم به امید در نشستم

کـه مگـر عـیـان ببینم رخ دلـشگای مهدی


 

ساکن میکده بودم چه کنم رفت ز دست

توبه ام باز شبیه لب پیمانه شکست

عشق تو حفظ شده در دل ما نسل به نسل

به امانت برساندن به ما دست به دست

دست خالی به خدا تا صف محشر نشود

هر که یک دفعه سر راه دو دلدار نشست

من به خود عاشق رویت نشدم دل بکنم

دست حق بر سر زلف تو دل ما را بست

شادم از گریه که مانند تو می گردم من

بهترین نعمت در دو جهان این اشک است

کی فراهم بشود بهر فرج هر چه که نیست

به فدای قدم یار شود هر چه که هست


 

هجر تو زدرد و داغ دلگیرم کرد

اندوه فم زمان زمین گیرم کرد

گفتند که جمعه ی دگر می آیی

این رفتن جمعه جمعه ها پیرم کرد

   

بیا که صبر برایم چه خوب معنا شد

در انتظار ظهورت دلم شکیبا شد

تمام دفترعمرم سیاه شد اما

امید دیدن رویت دوباره پیدا شد

چه جمعه ها که گذشت و نیآمدی آخر

دعای منتظرانت حدیث شبها شد

چکیده قطره اشکی زدیدگان زان پس

فضای سبز نیایش پر از تمنا شد

حصار یأس چه زیبا شکست با یادت

ولی چگونه بگویم که عقده ها وا شد

هنوز مانده به دل آرزوی دیدارت

بیا بیا که بهارم خزان غمها شد


   

جمعه یعنی زانوی غم در بغل

بر سر سجاده های العجل

جمعه یعنی اشک های انتظار

جمعه یعنی شکوه از هجران یار

جمعه یعنی آه.الغوث.الامان

در فراق مهدی صاحب زمان

 

زمین دلتنگ و مهدى بیقرار است‏

فلک شیدا، پریشان روزگار است‏

دلا، آدینه شد، دلبر نیامد

غروب انتظارم سرنیامد

همه دلها پر از آه و غم و درد

همه آلاله‏ها پژمرده و زرد

نفس‏ها خسته و در دل خموشند

فغانها بى‏صدا و پرخروشند

نه رنگى از عدالت، نى از صداقت‏

در و دیوار دارد نقش ظلمت‏

شده پرپر گل مهر و محبّت‏

همه دلها شده سرشا نفرت

شده شام یتیمان، ناله و اشک‏

برد هرکس به کاخ دیگرى رشک

شده پژمرده غنچه در چمنزار

بگشت آواره گل در کوى گلزار

نشسته دیو بر دلهاى خفته‏

همه جا بذر نومیدى شکفته‏

زده زنگارها آئین و مذهب‏

دمى، رویى ز سرور نیست یا رب‏

به اشک چشم و مهر و ماه، سوگند

به آه و ناله دلهاى دربند

اگر نرگس ز هجرت زار زار است‏

شقایق تا قیامت دغدار است‏


 

در سرى نیست که سوداى سر کوى تو نیست

دل سودازده را جز هوس روى تو نیست

سینه غمزده‏اى نیست که بى‏روى و ریا

هدف تیر کمانخانه ابروى تو نیست

جگرى نیست که از سوز غمت نیست کباب

یا دلى تشنه لعل لب دلجوى تو نیست

عارفان را ز کمند تو گریزى نبود

دام این سلسله جز حلقه گیسوى تو نیست

نسخه دفتر حسن تو، کتابى است مبین

ور بود نکته سربسته، به جز موى تو نیست

ماه تابنده بود، بنده آن نور جبین

مهر رخشنده به جز غرّه نیکوى تو نیست

خضر عمرى‏ست که سرگشته کوى تو بود

چشمه نوش، به جز قطره‏اى از جوى تو نیست

نیست شهرى که ز آشوب تو، غوغایى نیست

محفلى نیست که شورى ز هیاهوى تو نیست

(مفتقر) در خم چوگان تو گویى، گویى‏ست!

چرخ با آن عظمت نیز به جز کوى تو نیست‏

"آیة الله غروى اصفهانى


 

ای کاش شبی لایق دیدار تو باشم

از پرده دل راز نگهدار تو باشم

دستم تهی ونیست کلافی به بساطم

تابر سر بازار خریدار توباشم

یک عمر به دنبال امان بودم وصحت

منت نه و بگذار که بیمار توباشم

ای سایه لطفت همه جا روی سرمن

بگذار که در سایه دیوار توباشم  

ای کاش شبی آیدودرجامع سهله

با چشم دلم زائر رخسار توباشم

مجید رجبی

بــرای آمـدنــت دیــر مـی شــود، بــرگــرد

زمان ز پرسه زدن سیر می شود، برگرد

در انتــظــار تــو بـا کــولــه باری از وحشت

زمـیـن دوباره زمینگیر می شود، برگرد

بـرای روشنـی چشـم آسمـان، خـورشید

میـان چـشم تـو تـکثیر می شود، برگرد

همیشه جای تو در لحظه‌هایمان خالیست

غـروب جـمعه که دلگیر می‌شود، برگرد

و جـمـعـه‌ای کـه بـیـایـی، تمام عرش خدا

بـه سمت خاک سرازیر می‌شود، برگرد


سائلی بی دست و پایم راه را گم کرده ام

عبد کوی هل اتایم راه را گم کرده ام

بس که دوری جستم از این بارگاه باصفا

آستان صاحب درگاه را گم کرده ام

اشنایم نیستم از فرقه ی بیگانگان

.چند روزی دلبر دلخواه را گم کرده ام

دردهایم را نگفتم چند گاهی با طبیب

شد دلم بی یار وچاه را گم کرده ام

قدر عشقت را ندانستم شدم مشغول خویش

خیمه ی زیبای ثارالله را گم کرده ام

گوش جان نسپر ده ام بر یا لثارات الحسین

راه قرب کوی ان خونخواه را گم کرده ام

در شب تاریک هجران چشم دل را بسته ام

کور دل هستم که نور ماه را گم کرده ام  

کربلا کوته ترین راه است تا درگاه دوست

با که گویم این ره کوتاه را گم کرده ام

   

با همه‌ی لحن خوش‌آوائیم

در به‌در کوچه‌ی تنهایی‌ام

ای دو سه تا کوچه زما دورتر

نغمه‌ی تو از همه پرشورتر

کاش که این فاصله را کم کنی

محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه‌ی ما می‌شدی

مایه‌ی آسایه‌ی ما می‌شدی

هر که به دیدار تو نائل شود

یک‌شبه حلّال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد

سینه‌ی ما را عطشی دست داد

نام تو بردم، لبم آتش گرفت

شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه‌ی جان من است

نامه‌ی تو خطّ امان من است

ای نگهت خواستگه آفتاب

بر من ظلمت‌زده یک شب بتاب

پرده برانداز ز چشم ترم

تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار و مددکار ما

کی و کجا وعده‌ی دیدار ما

دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد

به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد

به مکّه آمدم ای عشق تا تو را بینم

تویی که نقطه‌ی عطفی به اوج آیینم

کدام گوشه‌ی مشعر، کدام کنج منا

به شوق وصل تو در انتظار بنشینم

روا مباد که بر بنده‌ات نظر نکنی

روا مباد که ارباب جز تو بگزینم

چو رو کنی به رهت، درد و رنج نشناسیم

ز لطف روی تو دست از ترنج نشناسیم

اغاسی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد